برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

داستان راندخت- داستان بعد از این تغییر، پسرم کلا عوض شد

داستان راندخت- داستان بعد از این تغییر، پسرم کلا عوض شد

داستان بعد از این تغییر، پسرم کلا عوض شد!!

سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. تو این ویس می‌خوام داستان واقعی شماره ۸ راندخت رو براتون تعریف کنم.
قهرمان داستان ما، آقا پسری هست، تقریباً ۲۷-۲۸ ساله.

داستان از اینجا شروع میشه که مهسای عزیز، یکی از دوستانشون‌ رو به من معرفی می‌کنن، که عزیز دل بودن و هستن و اون خانم، دوستان دیگرشون رو معرفی می‌کنن. یه روز، روزی توی کلاس‌ها، که من داشتم شکرگزاری درس می‌دادم، یه خانمی هر شب به من پیام می‌داد. و ناله می‌کرد و شکایت می‌کرد و پسرم داره زور می‌گه؛ پسرم بدهی بالا آورده، پسرم داره ما رو اذیت می‌کنه و هر شب داشت برای من ویس می‌فرستاد. من هم وقت می‌کردم جوابشو می‌دادم؛ می‌گفتم: «شکرگزاری ادامه بده، رو خودتون کار بکنید.» در واقع، این پسر نتیجه خوب رفتار خودتونه؛ نتیجه افکار خودتون هست. و خب، این عزیز گوش کردن تا یه شب دیگه موضوع به کلانتری کشیده شد؛ بعد، مادر برای اولین بار میزنه تو گوش فرزندش. خیلی شرایط سختی بود. در شرایط، بُعد عاطفی و احساسی، یه مادر گیر بکنه با بچه‌ش؛ من گفتم که شما دوره‌های سایه رو شرکت بکنید؛ بیاید؛ هرچی هست، در درون خودتون هست. خب، ایشونم اومدن؛ خانم بسیار مومن و متشخص، خانواده بسیار اصیل و با دختر خانمشون اومدن؛ یکی از کلاس‌ها، خود این پسرم اومد.

خب، این پسر در سن کم ازدواج کرده بود؛ بچه داشت و تازه به ۲۷ – ۲۸ سالش شده بود و می‌خواست تازه جوونی بکنه. پرخاشگر شده بود، تو کارش؛ پول کم آورده بود؛ نمی‌تونست کار بکنه و دردسرهای خودش رو داشت؛ تو هفت بعد زندگی گرفتار بود؛ مسائل مالی، عاطفی، شخصیتی، سبک زندگی و معنویت، همه چی….

این آقا پسر که اومد، ما رو باور نکرد و مسخره کرد و رفت؛ یه بار همین جلسه اومد و باز قبول نکرد؛ یه بار هم خانمش اومد و باز قبول نکرد؛ همچنان، مادر ایشون خودش کار می‌کرد و هرجا دوره یا، من درس می‌دادم تو شکرگزاری، توی باورمند، توی سایه‌ها؛ ایشون به من لطف داشتن و همیشه شرکت می‌کردند و رو خودشون کار می‌کردند.

این موضوع برمی‌گرده به تقریباً یک ماه پیش، که مادر، وقتی که رو خودش کار می‌کنه و خودشو می‌بخشه و به خودش، به صلح درون می‌رسه، با تکنیک‌هایی که در دوره‌ها، آموزش دید و از اون تعصب در اومد، اون آقا پسر وارد شکرگزاری شد و در روز دهم اتفاق‌های بسیار، بسیار خوبی براش افتاد. و برای ما ویدیو ضبط کرد؛ جالبه که همون آقا پسری که می‌گفت «اصلاً این چرت و پرتا چیه؟» برای من میگه: «شکرگزاری چیه؟ من چی رو برای شکرگزاری دارم که شکرگزاری کنم؟»

شما همین الان چند میلیارد به من بدید، تمام وسایل من حل می‌شه. این آقا پسر، پسر گل، اومد تو شکرگزاری و اتفاق‌های بسیار، بسیار خوبی براش رقم خورد و حال دلش عالیه.

مسائلش هنوز هست ولی، قهرمان داستان ما خودشو پیدا کرد؛ من مطمئنم که همین آقا پسر، اگر خودشون دوست دارن برای ما ویس بفرستن یا مادرشون برای ما ویس بفرستن یا خانواده‌شون برای ما ویس بفرستن، خوشحال می‌شیم.

ولی یک نفر نجات پیدا کرد و من خیلی، خیلی خوشحالم، چون در ظاهر یه نفره، هر نفری که بیدار می‌شه و خودشو پیدا می‌کنه، حداقل ۵۰ نفر رو کره زمین راحت زندگی می‌کنند؛ پس شما اجازه ندارید بگید: «زندگی منه؛ به کسی ربطی نداره»، چرا به همه‌مون ربط داره، حتی به منی که دارم درس میدم، ربط داره.

قهرمان داستان ما خیلی خوشحال هست و داره به من پیام میده؛ جالب اینجاست که مادری عزیز به من گفت: «اون تغییر نکرد؛ من تغییر کردم و وقتی من تغییر کردم، دنیای بیرون من تغییر کرد.»

من همیشه نسبت به خودم احساس بدی داشتم؛ خودمو دوست نداشتم؛ خودمو با ارزش نمی‌دیدم و همیشه می‌ترسیدم؛ و این بچه همیشه از بچگی باعث دردسر من بود؛ و خدا را شکر، خدا را شکر، خدا را شکر؛ خودشو پیدا کرد.

امیدوارم که یه روزی هم شما بشید؛ داستان راندخت، سری داستان‌های راندخت رو در وبسایت می‌تونید دنبال کنید و لذت ببرید.
من فقط دارم نکاتی رو می‌گم، واقعی از زندگی تک‌تک شماها، که ازتون اجازه گرفتم که تعریف کنم. اگر خودتون هم دوست دارید، ویس تکمیلی برای من بفرستید؛ بسیار، بسیار گروه راندخت از شما سپاسگزارم. در پناه حق، خدانگهدار.

 
شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.
 

داستان هشتم راندخت، با صدای راندخت عزیز